خدایا ثابت کردی که از دل بنده هات خبر داری و اونچه که مصلحت بنده هاته سریع انجام میدی .
خدایا به خودت قسم که عاشقتم .
پسرم با دل بابایی تله پاتی داری ؟
یه روزهم نتونستی دوری بابایی رو تحمل کنی ؟
با خدا دست به یکی کردید تا اشک شوق منو در بیارید ؟
به محض اینکه در مطلب قبلیم نوشتم دلم برات تنگ شده و میخوام زودتر به دنیا بیای و بغلت کنم , زودی دست به کار شدی تا بابایی و مامانیو سوپرایز کنی ؟
عزیزم فکر نکردی بابایی تهران نیست و تا خودشو برسونه بیمارستان باید باچه سرعتی بیاد تا به زایمان مامانی برسه ؟ ولی عیبی نداره حسابی سوپرایزم کردی :)
خداروشکر که بیمارستانتو نزدیک خونه بابابزرگ انتخاب کردیم و به محض اینکه مامان احساس کمردرد کرد , دایی امیرت , مامانیو برد بیمارستان و دکتر گفت که جفت پا داری میپری روی زمین و باید اورژانسی مامانو ببرند اتاق عمل تا تورو در بیارن عزیزم .
حدوداً 9 ساعت بعد از اینکه من مطلب قبلیو نوشتم به دنیا اومدی.
وقتی خاله سپیدت بهم زنگ زد و گفت که مامانیو بردن بیمارستان و میخوان ببرنش اتاق عمل حدود ساعت 19 بود و من هم با کله پریدم توی ماشین تا بیام تهران . وقتی نزدیکای شهر دماوند رسیدم , حدودای ساعت 20 دوباره بهم زنگ زد و گفت که : تبریک میگم بابا شدیییییییییییییییی :)
عجب سرعت عملی !!!
اشک شوق توی چشام جاری شد و بغض گلومو گرفت و وقتی که از خوب بودن حال تو و مامانی مطمئن شدم , قسمم دادند که تند نیام تا خدایی نکرده تصادف نکنم چون پسرم باباشو سالم میخواد. من هم سرعتمو آوردم روی سرعت مطمئنه 110 کیلومتر .
از توی ماشین به خواهرم ( عمه شیما ) زنگ زدن و خبر دادم ، کلی خوشحالی کرد و همراه سامان ( شوهر عمت ) راه افتادند به سمت بیمارستان . زنگ زدم مالزی و به عمه زمزم هم خبر دادم , بنده خدا هول کرده بود و کلی هیجان زده شده بود و گفت که مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو علی خونه نیستند و رفتن عید دیدنی و گفت که بهشون خبر میده که اولین نَوَشون به دنیا اومده . به مامان بزرگمم خبر دادم که اولین نتیجش به دنیا اومده و و و و و .....
به همه خبر دادم و همه تبریک گفتند و هر کس تونسته بود قبل از من خودشو رسونده بود به بیمارستان .
وقتی رسیدم بیمارستان حتی از مالزی هم همه تماس گرفته بودند و تبریک گفته بودند.
همه اونجا بودن , بهم تبریک گفتند و دادنت بغلم . اصلا نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم .
باز بغض گلومو گرفت و اشک شوق توی چشام حلقه زد ..... تو و مامانیتو بوسیدم و خداروشکر کردم که هردوتون سالمید .
قربون خدا برم که انقدر نازو جیگری آفریدتت . تمام وقت در بغلم خوابیده بودی فقط بعضی وقتا که نور به صورتت میخورد با چشمای بَستَت اخم میکردی , همش دستت توی دهنت بود , کلی عکس گرفتیم . مامانی سعی کرد بهت شیر بده ولی تا بیدارت میکردیم با چشمای بستت گریه میکردی و شیر نمی خوردی ولی بعد از یک ساعت یکمی شروع کردی به خوردن و همه تشویقت میکردند .
بعد از بیمارستان , عمه شیما که کلی ازت عکس گرفته بود , عکساتو گذاشته بود در سایت فیسبوکش و دیگه همه خبردار شدند و این موبایل بابا و مامان مرتب زنگ میخورد و اومدن پسر گلمونو تبریک میگفتند.
همه میپرسیدن اسم پسرتون چیه ؟
رو کردم به مامانی و پرسیدم اسمشو چی بزاریم . گفت هرچی تو بگی . گفتم تو تا حالا زحمت این پسرو کشیدی پس تو بگو . گفت : مِهراد . من هم قبول کردم بخصوص که در نظر سنجی وبلاگت هم این اسم بیشترین رأی و آورده بود .
همونجا به همه گفتم که اسم پسرمون مِهراده , به معنی ( جوانمرد مِهتر و بزرگتر ) . البته یک بار که خواستم صدات کنم طبق عادت آرمان صدات کردم که مامانی گفت : محمد اگه دوست داری اسمشو همون آرمان بزاریم ولی من قبول نکردم و گفتم که مِهراد بهتره و الانم رو حساب عادت که تا حالا آرمان صداش میکردم , آرمان صداش کردم .
این داستان مربوط به دیشبه و امروز هم اومدیم ملاقاتت با کلی شیرینی و گل و حتی یه کیک تولدم برات گرفتم و روش نوشتم ( مِهراد جان , تولد یک روزگیت مبارک ) که البته مامانی گفت بزاریم فردا که ایشالله میاید خونه با هم کیکو ببریم .
بابابزرگ و مامان بزرگت هم در مالزی طاقت نمیارن و از دیشب تا حالا 3 بار با موبایل من تماس گرفتند و 3 بار با موبایل مامانی ....
پسرم امیدوارم که قدر این همه محبتو بدونی و در آینده دل کسی را از خودت نرنجونی که البته میدونم که بهترین پسر روی زمین خواهی بود .
الانم من برگشتم فیروزکوه تا یه سری از وسیله هاتو که خونمونه ببرم خونه بابا بزرگ چون فردا از بیمارستان مرخص میشید و میریم خونه بابابزرگ تا تو و مامان نزدیک بیمارستان و پزشکتون باشید و یکم که حال مامان بهتر بشه و بخیه هاش جوش بخوره میایم خونه خودمون .
بابایی من هنوز نتونستم چشماتو ببینم , بس که میخوابی خوابالوووو. به مامانیت حسودیم میشه چون گفت که دیشب که ما بیمارستان نبودیم چشماتو باز کردی و اون چشمای خوشگلت رو دیده .
گفتم تا خونه ام و اینترنت دارم خاطرات قشنگترین لحظه عمرمو در بلاگت بنویسم . الانم ساعت 21 و تا بخوام برسم تهران کلی طول میکشه پس دیگه بحثو طولانی نمیکنم فقط در یک کلام بدون عزیزم که تو زندگی من و مامانی هستی پس همیشه خوب و سلامت و پیروز باش . بوووووووووووووس
الاهی خودت بچمونو حفظ کن .....
آمین
زیباترین حس زندگی
نتیجه آخرین نظرسنجی
http://www.toolsir.com/poll/18476
از همه دوستانی که در انتخاب اسم راهنماییموم کردند ممنونم .
همیشه پیروز باشید .