مِهراد

مِهراد جان تا این لحظه 11 سال و 6 روز سن دارد

08 فروردین 1392

عزیزم , امروز تو و مامانی رو از بیمارستان ترخیص کردند و الان اومدیم خونه بابابزرگ . بعد از اینکه حدود 4 ساعت باهات حرف زدیم و .... بالاخره افتخار دادید و چشماتونو باز کردید. کلی خوشحالم کردی پسرم .

از 2 ساعت پیش هم شیرخوردنو یاد گرفتی و دیگه خودت شیرتو میخوری .

کیکت هم خوردیم و تو هم در کنار ما شیر مامانیو میخوردی.

الان هم مامانی داره باهات حرف میزنه و تو هم با دقت داری به حرفای مامانی گوش میدی و هر چند دقیقه یه مِک شیر میخوری .....

من هم به همین مقدار مطلبی که نوشتم اکتفا میکنم چون دلم طاقت نمیاره و میخوام بیام بغلت کنم .

یه چند تا عکس از امروز میزارم تا ببینی .

اولین عکس مربوط به لحظه خروجمون از بیمارستانه .

دوست دارم پسرم . بوووووووووس

مِهراد خان در زمان پایین آمدن از آسانسور بیمارستان پیامبران و رفتن برای زدن واکسن و سپس خروج از بیمارستان...

مِهراد خانِ خوابآلو در زمان رسیدن به منزل ....

مِهراد خان پس از بیدار شدن و ابراز شادمانی از اینکه فهمید از بیمارستان ترخیص شده و در جمع خانواده قرار گرفته...

مِهراد خان در حال تفکری عمیق درباره اهدافی که برای آینده در سر داره....

همیشه پیروز باشی عزیزم


تاریخ : 09 فروردین 1392 - 05:12 | توسط : بابای مِهراد | بازدید : 1784 | موضوع : وبلاگ | 19 نظر

به زمین خوش اومدی عزیزم

خدایا ثابت کردی که از دل بنده هات خبر داری و اونچه که مصلحت بنده هاته سریع انجام میدی .

خدایا به خودت قسم که عاشقتم .

پسرم با دل بابایی تله پاتی داری ؟

یه روزهم نتونستی دوری بابایی رو تحمل کنی ؟

با خدا دست به یکی کردید تا اشک شوق منو در بیارید ؟

به محض اینکه در مطلب قبلیم نوشتم دلم برات تنگ شده و میخوام زودتر به دنیا بیای و بغلت کنم , زودی دست به کار شدی تا بابایی و مامانیو سوپرایز کنی ؟

عزیزم فکر نکردی بابایی تهران نیست و تا خودشو برسونه بیمارستان باید باچه سرعتی بیاد تا به زایمان مامانی برسه ؟ ولی عیبی نداره حسابی سوپرایزم کردی :)

خداروشکر که بیمارستانتو نزدیک خونه بابابزرگ انتخاب کردیم و به محض اینکه مامان احساس کمردرد کرد , دایی امیرت , مامانیو برد بیمارستان و دکتر گفت که جفت پا داری میپری روی زمین و باید اورژانسی مامانو ببرند اتاق عمل تا تورو در بیارن عزیزم .

حدوداً 9 ساعت بعد از اینکه من مطلب قبلیو نوشتم به دنیا اومدی.

وقتی خاله سپیدت بهم زنگ زد و گفت که مامانیو بردن بیمارستان و میخوان ببرنش اتاق عمل حدود ساعت 19 بود و من هم با کله پریدم توی ماشین تا بیام تهران . وقتی نزدیکای شهر دماوند رسیدم , حدودای ساعت 20 دوباره بهم زنگ زد و گفت که : تبریک میگم بابا شدیییییییییییییییی :)

عجب سرعت عملی !!!

اشک شوق توی چشام جاری شد و بغض گلومو گرفت و وقتی که از خوب بودن حال تو و مامانی مطمئن شدم , قسمم دادند که تند نیام تا خدایی نکرده تصادف نکنم چون پسرم باباشو سالم میخواد. من هم سرعتمو آوردم روی سرعت مطمئنه 110 کیلومتر .

از توی ماشین به خواهرم ( عمه شیما ) زنگ زدن و خبر دادم ، کلی خوشحالی کرد و همراه سامان ( شوهر عمت ) راه افتادند به سمت بیمارستان . زنگ زدم مالزی و به عمه زمزم هم خبر دادم , بنده خدا هول کرده بود و کلی هیجان زده شده بود و گفت که مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو علی خونه نیستند و رفتن عید دیدنی و گفت که بهشون خبر میده که اولین نَوَشون به دنیا اومده . به مامان بزرگمم خبر دادم که اولین نتیجش به دنیا اومده و و و و و .....

به همه خبر دادم و همه تبریک گفتند و هر کس تونسته بود قبل از من خودشو رسونده بود به بیمارستان .

وقتی رسیدم بیمارستان حتی از مالزی هم همه تماس گرفته بودند و تبریک گفته بودند.

همه اونجا بودن , بهم تبریک گفتند و دادنت بغلم . اصلا نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم .

باز بغض گلومو گرفت و اشک شوق توی چشام حلقه زد ..... تو و مامانیتو بوسیدم و خداروشکر کردم که هردوتون سالمید .

قربون خدا برم که انقدر نازو جیگری آفریدتت . تمام وقت در بغلم خوابیده بودی فقط بعضی وقتا که نور به صورتت میخورد با چشمای بَستَت اخم میکردی , همش دستت توی دهنت بود , کلی عکس گرفتیم . مامانی سعی کرد بهت شیر بده ولی تا بیدارت میکردیم با چشمای بستت گریه میکردی و شیر نمی خوردی ولی بعد از یک ساعت یکمی شروع کردی به خوردن و همه تشویقت میکردند .

بعد از بیمارستان , عمه شیما که کلی ازت عکس گرفته بود , عکساتو گذاشته بود در سایت فیسبوکش و دیگه همه خبردار شدند و این موبایل بابا و مامان مرتب زنگ میخورد و اومدن پسر گلمونو تبریک میگفتند.

همه میپرسیدن اسم پسرتون چیه ؟

رو کردم به مامانی و پرسیدم اسمشو چی بزاریم . گفت هرچی تو بگی . گفتم تو تا حالا زحمت این پسرو کشیدی پس تو بگو . گفت : مِهراد . من هم قبول کردم بخصوص که در نظر سنجی وبلاگت هم این اسم بیشترین رأی و آورده بود .

همونجا به همه گفتم که اسم پسرمون مِهراده , به معنی ( جوانمرد مِهتر و بزرگتر ) . البته یک بار که خواستم صدات کنم طبق عادت آرمان صدات کردم که مامانی گفت : محمد اگه دوست داری اسمشو همون آرمان بزاریم ولی من قبول نکردم و گفتم که مِهراد بهتره و الانم رو حساب عادت که تا حالا آرمان صداش میکردم , آرمان صداش کردم .

این داستان مربوط به دیشبه و امروز هم اومدیم ملاقاتت با کلی شیرینی و گل و حتی یه کیک تولدم برات گرفتم و روش نوشتم ( مِهراد جان , تولد یک روزگیت مبارک ) که البته مامانی گفت بزاریم فردا که ایشالله میاید خونه با هم کیکو ببریم .

بابابزرگ و مامان بزرگت هم در مالزی طاقت نمیارن و از دیشب تا حالا 3 بار با موبایل من تماس گرفتند و 3 بار با موبایل مامانی ....

پسرم امیدوارم که قدر این همه محبتو بدونی و در آینده دل کسی را از خودت نرنجونی که البته میدونم که بهترین پسر روی زمین خواهی بود .

الانم من برگشتم فیروزکوه تا یه سری از وسیله هاتو که خونمونه ببرم خونه بابا بزرگ چون فردا از بیمارستان مرخص میشید و میریم خونه بابابزرگ تا تو و مامان نزدیک بیمارستان و پزشکتون باشید و یکم که حال مامان بهتر بشه و بخیه هاش جوش بخوره میایم خونه خودمون .

بابایی من هنوز نتونستم چشماتو ببینم , بس که میخوابی خوابالوووو. به مامانیت حسودیم میشه چون گفت که دیشب که ما بیمارستان نبودیم چشماتو باز کردی و اون چشمای خوشگلت رو دیده .

گفتم تا خونه ام و اینترنت دارم خاطرات قشنگترین لحظه عمرمو در بلاگت بنویسم . الانم ساعت 21 و تا بخوام برسم تهران کلی طول میکشه پس دیگه بحثو طولانی نمیکنم فقط در یک کلام بدون عزیزم که تو زندگی من و مامانی هستی پس همیشه خوب و سلامت و پیروز باش . بوووووووووووووس

الاهی خودت بچمونو حفظ کن .....

آمین

زیباترین حس زندگی

نتیجه آخرین نظرسنجی

http://www.toolsir.com/poll/18476

 

از همه دوستانی که در انتخاب اسم راهنماییموم کردند ممنونم .

همیشه پیروز باشید .


تاریخ : 08 فروردین 1392 - 05:56 | توسط : بابای مِهراد | بازدید : 3122 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

06 فروردین 1392

هر چی به 18 فروردین نزدیکتر میشیم دلم بیشتر شور میزنه که البته همش از هیجانه .

فقط 12 روز دیگه مونده تا توی بغلم بگیرمت عزیز بابایی .

امسال برای تحویل سال با مامانی و تو که در شکم مامان هستی پای سفره هفتسین خونمون نشستیم و بعد از اینکه باهات کلی حرف زدیم و فیلم یادگاری گرفتیم , با دعای یا مقلب القلوب و الابصار ....

سال نو رو آغاز کردیم. امسال برای من بهترین آغاز سال نویی بود که تا حالا در عمرم داشتم , چون خدا وعده عیدیمو جلوتر بهم داده بود و میدونستم که تا 18 روز دیگه هدیمو بهم میده . هدیه ای که تا عمر دارم کنارم میمونه و باعث افتخار پدر و مادرش میشه ....

بعد از تحویل سال رفتیم خونه بابا بزرگ و تا 5 فروردین اونجا بودیم .

درتاریخ یک فروردین هم به دستور پزشکت رفتیم سونوگرافی مجدد و خیالمون از بابت سلامتیت راحت شد و

از اونجا که فعلا بخاطر کارم در فیروزکوه زندگی میکنیم و مامانی هم در هفته های آخر بارداریه و بیمارستانی هم که برات درنظر گرفتیم در تهرانه , صلاح ندیدم که مامانیو این همه راه تا اینجا بیارم چون هم رفت و آمد در این مسیر خطر ناکه و هم اگه عجله کردی و خواستی زودتر به دنیا بیای اینجا بیمارستان درستوحسابی نداره تا درست و حسابی به تو و مامانی برسند. برای همین مامان موند خونه بابابزرگ.

الان دلم برای هردوتاتون تنگ شده ولی آخر هفته باز میام پیشتون .

راستی مامان بزرگ و بابا بزرگ ( پدر مادر من ) هم 15 فروردین فقط به عشق تو بلیت گرفتن که بیان ایران .

ببین چقدر دوست دارن عزیزم .

برای انتخاب اسمت هم هنوز به نتیجه نرسیدم ولی سعی میکنیم که بهترین اسمو که لیاقتتو داشته باشه برات انتخاب کنیم .

خدایش کار خیلی سختیه , این انتخاب از هر انتخابی در زندگیم سخت تره ....

همیشه پیروز باشی عزیزم


تاریخ : 06 فروردین 1392 - 20:06 | توسط : بابای مِهراد | بازدید : 1054 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر