مِهراد

مِهراد جان تا این لحظه 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن دارد

21 دی ماه 1392

سلام پسرم

 ببخشید که زیاد فرصت پیدا نمیکنم مطلب بنویسم  و دیر به دیر وبلاگتو بروز میکنم .

پسرم دیگه 9 ماهگیتم تموم شده و حدود یک ماه و نیم هم میشه که 2 تا مروارید پایینیت در اومده و الان هم دیگه تقریبا با ما میشینی سر سفره و غذای مخصوص خودتو میخوری ولی کل سفره رو هم بهم میریزی . سینه مرغ خیلی دوست داری ولی حریربادوم رو اصلا دوست نداری . جدیدا یاد گرفتی بای بای میکنی و دست میزنی و 2 شب پیش هم وقتی بغلم بودی و اسباب بازیتو تکون میدادی محکم خورد به دماغ من و من گفتم : آآآخ . و شما هم برای اولین بار گفتی  : آخخخخخخخ . و این صدای خ رو از ته گلوت در میاوردی . کلی ذوق کردم و هی میگفتم آخ و تو هم تکرار میکردی عزیزم. از بس که هر چیزی رو که میبینی میخوای بزاری توی دهنت و ما هم بهت میگیم : نه نه نه . تو هم یاد گرفتی و میگی نه نه نه و دستهاتم تکون میدی. دختر خاله ستایش یک عروسک قورباغه داره که چسبوندنش به دیوار اتاقش و از اونجایی که هروقت بغلم بودی و میبردمت اتاق دختر خاله و عروسکاشو نشونت میدادم و اسمشونو بهت میگفتم تو هم دیگه آقا قورباغه رو میشناسی و تا بهت میگم قورباغه کو؟ به قورباغه روی دیوار نگاه میکنی و اگر هم توی اون اتاق نباشیم به 4 تا دیوار دوروبرت نگاه میکنی تا قورباغه رو پیدا کنی .

روروک سواری خیلی دوست داری و باهاش به همه جای خونه سرک میکشی و سعی میکنی در کشو ها و یا درهای کابینت آشپزخونه رو باز کنی و یک کار دیگه هم که میکنی اینه که از اونجایی که سطح آشپزخونمون یک پله از سطح پذیراییمون بالاتره و نمیتونی بری توی آشپزخونه برای همین با رورواک تا دم آشپزخونه میری و دستاتو میاری بالا و سروصدا میکنی که منو بغل کنید بیام بالا توی آشپزخونه و وقتی رورواکتو میزاریم توی آشپزخونه بعد از اینکه تمام درب کابینتها رو بهم زدی برای خروج از آشپزخونه میای تا لب پله و از اونجا که دیگه متوجه شدی که اگر آروم بیای جلو , ته رورواک روی پله و سر رورواک روی زمین پذیرایی میمونه و اون وسط روی صندلی معلق میمومی و پاهات هم به زمین نمیرسه جدیدآ یاد گرفتی که دورخیز کنی و با سرعت از روی پله بپری پایین با رورواکت و ازاونجایی هم که این کار ترسناک و هیجان انگیزه , وقتی با سرعت به لب پله میرسی چشماتو میبندی تا لحظه پرش رو نبینی و وقتی که موفق میشی میزنی زیر خنده . ( البته ما همه جوانب را چک کردیم که اگه رورواکت ازجلو بیاد پایین چپ نمیکنه  ولی باز هم حواسمون بهت هست عزیزم و چشم ازت بر نمیداریم ) .

چند روز پیش ( چهارشنبه ) عمه زمزم که مالزی درس میخونه و تا الان از نزدیک ندیده بودت و فقط از طریق تلفن و اینترنت میتونست تو رو ببینه اومد ایران و توی فرودگاه وقتی رفتیم دنبالش و تورو دید کلی ذوق زده شده بود و از خوشحالی بالا و پایین میپرید , اولش یکم غریبی میکردی ولی تا وقتی که برسیم خونه کلی با عمه جور شدی .

وقت شام شد و وقتی نون دیدی بهونه گرفتی که بهت نون بدیم ولی من نذاشتم چون تند تند نونو گاز میزنی و قبل از قورت دادن گازهای بعدی رو میزنی به طوری که دهنت پرمیشه و میترسم موقع نفس کشیدن بپره توی دهنت , برای همین به عمه گفتم بهت بیسکویت بده چون تا بخوای بذاریش توی دهنت نصفشو خورد کردی .

بعد از اینکه عمه بیسکوییتو بهت داد و شروع کردی به خوردن , عمه زمزم یکدفعه دهنشو جلوت باز کرد و گفت : به منم میدی ؟ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ .... و تو هم با چند لحظه مکس و فکر کردن بیسکویتتو گذاشتی دهن عمه . انقدر خوشحال شده بودیم که نگو مخصوصا که تا حالا ازت نخواسته بودیم که خوراکیتو دهنمون بذاری ... هم من و هم مامان شروع کردیم به بازکردن دهنمون تا بهمون بیسکویت بدی ولی دستتو میکشیدی عقب تا نتونیم بخوریم ولی تا عمه ازت بیسکویت میخواست بیسکویتتو میذاشتی توی دهنش , کلی به عمه حسودیم شد ولی عیبی نداره مهم اینه که یه کار جدید یاد گرفتی عزیزم .

عزیزم اولین عکس پرسنلیتم گرفتی و پاسپورتت هم آماده شده که اگه قسمت بشه یه سفر بریم مالزی .

از کارایی هم که نمیکنی باید بگم :

شما الان دیگه حداقل باید چهاردستوپا راه بری ولی نمیری . روی زمین قلت میخوری ولی یکم که روی شکمت میمونی صدات در میاد و زور میزنی و گریه میکنی ولی دستتو به هر جایی که برسه میگیری و میایستی ولی راه رفتنت فقط با رورواکته. بابات هم سن شما بود با واکرش تاتی میکرد حالا تصمیم گرفتم برات واکر بخرم تا ببینم با اون راه میری یا نه . بقیه میگن اگه چهاردستوپا راه نمیره عبیی نداره عوضش یک دفعه راه میوفته .

پسر خوشگلم  کارهای زیادی توی این مدت یاد گرفتی که سعی میکنم همشو بنویسم ولی از اینجای مطلب به بعدو میدم دست مامانت تا برات بنویسه . بوسسسسسسسسسسس

 

پسرم دقیقآ 5 آذر ماه شروع کردی به دست زدن تا قبل آن مشت هاتو بهم می کوبیدی . یه کار خیلی قشنگی که انجام می دی اینه که لبات روهم فشار می دی و صدای بوس درمیاری عزیزم این مدت کارهای جدیدی که انجام می دی انقدر زیاد شدن که باید فکر کنم تا چیزی از قلم نیفته راستی الان این مامانه که داره این رو می نویسه ، پسرم یکی از عادتهات این بود که تو کریر دراز می کشیدی و انقدر تابت می دادیم تا بخوابی تا یک ماه  پیش که مچ دست مامان ورم کرد و به درد افتاد دیگه تصمیم گرفتیم هرجور شده این عادت رو از سرت بندازیم حالا گاهی بابا آهنگ میذاره وایمیسته جلوی تلویزیون میشونتت رو شکمش انقدر تکونت میده تا بخوابی یا اینکه موقع شیر خوردن انقدر میشینی و دراز می کشی تا خوابت ببره . کـِیف می کنم وقتی می شینی و سرتو میذاری رو پام و بعضی موقعهام همونجوری خوابت میبره جدیدآ دوست داری وقتی میخوابی بازومو بزارم زیر سرت منم کلی قربون صدقت می رم وقتی به فرشته کوچولوم نگاه می کنم بوت می کنم و محکم بغلت می کنم. دیگه پسرم بزرگ شده و هر روز کلمه جدید یاد میگیره الان پسرم میگه بابا،مَ، دَدَ، آبَ، به به، هم، هاپو جالبه اولین کلمه ای که گفتی مامان بود ولی دیگه نمی گی فقط وقتی گریه می کنی میگی وقتی می خوای صدام کنی می گی اَ اگه بهت توجه نکنم هی صداتو می بری بالاتر. بعضی موقع هام با صدا همه را دعوا می کنی مخصوصاً اگه حواسشون بهت نباشه و با همه صحبت می کنی. پسرم برعکس خیلی بچه ها، تو حمام رو خیلی دوست داری و به حمام می گی آبه.   چون همیشه مامانی میبردت حمام , حمام خونه مامانی رو میدونی کجاست و با روروآک میری توی حمامشون . جدیداً هم حمام خونه خودمون رو میشناسی ولی چون از سطح اتاق بالاتره میری جلو و با سر و صدا می گی می خوام برم تو. چند وقته که بابا باهات تمرین کرده وقتی می گیم : بیب  , خودتو از پشت پرت می کنی اما گاهی برای جلب توجه بدون بیب هم خودتو می ندازی. خلاصه پسرم کارایی که جدیداً انجام میدی خیلی زیادن وقتی بهت می گم  :سرتو بیار جلو بوس کنم , سرتو میاری جلو و وقتی هم که می خوای بوس کنی دهانتو باز میکنی و لپ رو کامل میخوری. تا چند وقت پیش وقتی از خواب بیدار می شدی با گریه می گفتی اما تازگیها از صدای بازی کردن و ادَ و اوودوت میفهمیم بیدار شدی میام یواشکی نگاهت می کنیم هی پتو رو می کشی رو سرت هی میاری پایین و با خودت حرف میزنی. الان رو پام نشستی یه ریز تکون میخوری و بالا و پایین میشی غر می زنی که دکمه های کیبوردو بگیری تقریباً از همون سه ماهگیت همینجوری بودی همش که دوست داشتی تو بغل باشی تو بغل هم انقدر ورجه وورجه می کردی که اون کسی که بغلت کرده بود رو از کتف می نداختی از اون موقعی هم تونستی با دستات اشیا رو بگیری دایم می خواستی دکمه های کیبورد رو بکنی برای همین هر کی پای لب تاپ بود می خواستی بری به بغلش که به هدف نزدیک شی.تا الان هم یکی از دکمه های کیبردو کندی. پسرم موقعی که نوزاد بودی فقط دو هفته اول رو خواب بودی از هفته سوم همش بیدار بودی وقتی هم می خوابیدی با کو چیک ترین صدا بیدار می شدی و فقط تو بغل می خوابیدی و اگه می ذاشتیمت زمین بیدار می شدی. پسرم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه ولی من و بابا به محض اینکه کار جدیدی یادگرفتی میایم و مینویسیم. الان که دارم می نویسم کاری انجام دادی که داشت از قلم می افتاد  و اون اینه که هر کی سرفه می کنه تو اداشو در میاری اونم از ته گلو و هر کی عطسه می کنه تو می خندی مخصوصاً  (چرا ) عروسک کارتونی که خیلی دوستش داری.

این هم یک  عکس جدید از آقا مهراد , سرعت اینترنتم خیلی پایینه برای همین بقیه عکسهارو یه روز دیگه میذارم:

اولین عکس پرسنلی

 

 

 


تاریخ : 22 دی 1392 - 00:13 | توسط : بابای مِهراد | بازدید : 1528 | موضوع : وبلاگ | 18 نظر

حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رسد . . .

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.

پسرم اولین شب یلدایت مبارک.


تاریخ : 02 دی 1392 - 04:15 | توسط : بابای مِهراد | بازدید : 1442 | موضوع : وبلاگ | 17 نظر