هر چی به 18 فروردین نزدیکتر میشیم دلم بیشتر شور میزنه که البته همش از هیجانه .
فقط 12 روز دیگه مونده تا توی بغلم بگیرمت عزیز بابایی .
امسال برای تحویل سال با مامانی و تو که در شکم مامان هستی پای سفره هفتسین خونمون نشستیم و بعد از اینکه باهات کلی حرف زدیم و فیلم یادگاری گرفتیم , با دعای یا مقلب القلوب و الابصار ....
سال نو رو آغاز کردیم. امسال برای من بهترین آغاز سال نویی بود که تا حالا در عمرم داشتم , چون خدا وعده عیدیمو جلوتر بهم داده بود و میدونستم که تا 18 روز دیگه هدیمو بهم میده . هدیه ای که تا عمر دارم کنارم میمونه و باعث افتخار پدر و مادرش میشه ....
بعد از تحویل سال رفتیم خونه بابا بزرگ و تا 5 فروردین اونجا بودیم .
درتاریخ یک فروردین هم به دستور پزشکت رفتیم سونوگرافی مجدد و خیالمون از بابت سلامتیت راحت شد و
از اونجا که فعلا بخاطر کارم در فیروزکوه زندگی میکنیم و مامانی هم در هفته های آخر بارداریه و بیمارستانی هم که برات درنظر گرفتیم در تهرانه , صلاح ندیدم که مامانیو این همه راه تا اینجا بیارم چون هم رفت و آمد در این مسیر خطر ناکه و هم اگه عجله کردی و خواستی زودتر به دنیا بیای اینجا بیمارستان درستوحسابی نداره تا درست و حسابی به تو و مامانی برسند. برای همین مامان موند خونه بابابزرگ.
الان دلم برای هردوتاتون تنگ شده ولی آخر هفته باز میام پیشتون .
راستی مامان بزرگ و بابا بزرگ ( پدر مادر من ) هم 15 فروردین فقط به عشق تو بلیت گرفتن که بیان ایران .
ببین چقدر دوست دارن عزیزم .
برای انتخاب اسمت هم هنوز به نتیجه نرسیدم ولی سعی میکنیم که بهترین اسمو که لیاقتتو داشته باشه برات انتخاب کنیم .
خدایش کار خیلی سختیه , این انتخاب از هر انتخابی در زندگیم سخت تره ....
همیشه پیروز باشی عزیزم