مِهراد

مِهراد جان تا این لحظه 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن دارد

به زمین خوش اومدی عزیزم

خدایا ثابت کردی که از دل بنده هات خبر داری و اونچه که مصلحت بنده هاته سریع انجام میدی .

خدایا به خودت قسم که عاشقتم .

پسرم با دل بابایی تله پاتی داری ؟

یه روزهم نتونستی دوری بابایی رو تحمل کنی ؟

با خدا دست به یکی کردید تا اشک شوق منو در بیارید ؟

به محض اینکه در مطلب قبلیم نوشتم دلم برات تنگ شده و میخوام زودتر به دنیا بیای و بغلت کنم , زودی دست به کار شدی تا بابایی و مامانیو سوپرایز کنی ؟

عزیزم فکر نکردی بابایی تهران نیست و تا خودشو برسونه بیمارستان باید باچه سرعتی بیاد تا به زایمان مامانی برسه ؟ ولی عیبی نداره حسابی سوپرایزم کردی :)

خداروشکر که بیمارستانتو نزدیک خونه بابابزرگ انتخاب کردیم و به محض اینکه مامان احساس کمردرد کرد , دایی امیرت , مامانیو برد بیمارستان و دکتر گفت که جفت پا داری میپری روی زمین و باید اورژانسی مامانو ببرند اتاق عمل تا تورو در بیارن عزیزم .

حدوداً 9 ساعت بعد از اینکه من مطلب قبلیو نوشتم به دنیا اومدی.

وقتی خاله سپیدت بهم زنگ زد و گفت که مامانیو بردن بیمارستان و میخوان ببرنش اتاق عمل حدود ساعت 19 بود و من هم با کله پریدم توی ماشین تا بیام تهران . وقتی نزدیکای شهر دماوند رسیدم , حدودای ساعت 20 دوباره بهم زنگ زد و گفت که : تبریک میگم بابا شدیییییییییییییییی :)

عجب سرعت عملی !!!

اشک شوق توی چشام جاری شد و بغض گلومو گرفت و وقتی که از خوب بودن حال تو و مامانی مطمئن شدم , قسمم دادند که تند نیام تا خدایی نکرده تصادف نکنم چون پسرم باباشو سالم میخواد. من هم سرعتمو آوردم روی سرعت مطمئنه 110 کیلومتر .

از توی ماشین به خواهرم ( عمه شیما ) زنگ زدن و خبر دادم ، کلی خوشحالی کرد و همراه سامان ( شوهر عمت ) راه افتادند به سمت بیمارستان . زنگ زدم مالزی و به عمه زمزم هم خبر دادم , بنده خدا هول کرده بود و کلی هیجان زده شده بود و گفت که مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو علی خونه نیستند و رفتن عید دیدنی و گفت که بهشون خبر میده که اولین نَوَشون به دنیا اومده . به مامان بزرگمم خبر دادم که اولین نتیجش به دنیا اومده و و و و و .....

به همه خبر دادم و همه تبریک گفتند و هر کس تونسته بود قبل از من خودشو رسونده بود به بیمارستان .

وقتی رسیدم بیمارستان حتی از مالزی هم همه تماس گرفته بودند و تبریک گفته بودند.

همه اونجا بودن , بهم تبریک گفتند و دادنت بغلم . اصلا نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم .

باز بغض گلومو گرفت و اشک شوق توی چشام حلقه زد ..... تو و مامانیتو بوسیدم و خداروشکر کردم که هردوتون سالمید .

قربون خدا برم که انقدر نازو جیگری آفریدتت . تمام وقت در بغلم خوابیده بودی فقط بعضی وقتا که نور به صورتت میخورد با چشمای بَستَت اخم میکردی , همش دستت توی دهنت بود , کلی عکس گرفتیم . مامانی سعی کرد بهت شیر بده ولی تا بیدارت میکردیم با چشمای بستت گریه میکردی و شیر نمی خوردی ولی بعد از یک ساعت یکمی شروع کردی به خوردن و همه تشویقت میکردند .

بعد از بیمارستان , عمه شیما که کلی ازت عکس گرفته بود , عکساتو گذاشته بود در سایت فیسبوکش و دیگه همه خبردار شدند و این موبایل بابا و مامان مرتب زنگ میخورد و اومدن پسر گلمونو تبریک میگفتند.

همه میپرسیدن اسم پسرتون چیه ؟

رو کردم به مامانی و پرسیدم اسمشو چی بزاریم . گفت هرچی تو بگی . گفتم تو تا حالا زحمت این پسرو کشیدی پس تو بگو . گفت : مِهراد . من هم قبول کردم بخصوص که در نظر سنجی وبلاگت هم این اسم بیشترین رأی و آورده بود .

همونجا به همه گفتم که اسم پسرمون مِهراده , به معنی ( جوانمرد مِهتر و بزرگتر ) . البته یک بار که خواستم صدات کنم طبق عادت آرمان صدات کردم که مامانی گفت : محمد اگه دوست داری اسمشو همون آرمان بزاریم ولی من قبول نکردم و گفتم که مِهراد بهتره و الانم رو حساب عادت که تا حالا آرمان صداش میکردم , آرمان صداش کردم .

این داستان مربوط به دیشبه و امروز هم اومدیم ملاقاتت با کلی شیرینی و گل و حتی یه کیک تولدم برات گرفتم و روش نوشتم ( مِهراد جان , تولد یک روزگیت مبارک ) که البته مامانی گفت بزاریم فردا که ایشالله میاید خونه با هم کیکو ببریم .

بابابزرگ و مامان بزرگت هم در مالزی طاقت نمیارن و از دیشب تا حالا 3 بار با موبایل من تماس گرفتند و 3 بار با موبایل مامانی ....

پسرم امیدوارم که قدر این همه محبتو بدونی و در آینده دل کسی را از خودت نرنجونی که البته میدونم که بهترین پسر روی زمین خواهی بود .

الانم من برگشتم فیروزکوه تا یه سری از وسیله هاتو که خونمونه ببرم خونه بابا بزرگ چون فردا از بیمارستان مرخص میشید و میریم خونه بابابزرگ تا تو و مامان نزدیک بیمارستان و پزشکتون باشید و یکم که حال مامان بهتر بشه و بخیه هاش جوش بخوره میایم خونه خودمون .

بابایی من هنوز نتونستم چشماتو ببینم , بس که میخوابی خوابالوووو. به مامانیت حسودیم میشه چون گفت که دیشب که ما بیمارستان نبودیم چشماتو باز کردی و اون چشمای خوشگلت رو دیده .

گفتم تا خونه ام و اینترنت دارم خاطرات قشنگترین لحظه عمرمو در بلاگت بنویسم . الانم ساعت 21 و تا بخوام برسم تهران کلی طول میکشه پس دیگه بحثو طولانی نمیکنم فقط در یک کلام بدون عزیزم که تو زندگی من و مامانی هستی پس همیشه خوب و سلامت و پیروز باش . بوووووووووووووس

الاهی خودت بچمونو حفظ کن .....

آمین

زیباترین حس زندگی

نتیجه آخرین نظرسنجی

http://www.toolsir.com/poll/18476

 

از همه دوستانی که در انتخاب اسم راهنماییموم کردند ممنونم .

همیشه پیروز باشید .


تاریخ : 08 فروردین 1392 - 05:56 | توسط : بابای مِهراد | بازدید : 3155 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

  • ghorboonet besham man ba un ehsase ghashanget dadashiiiiiiiiiim,,geryam gereft khob <img src='http://www.ninipage.com/3.9.693/smiles/smiley.gif' alt=':)' /> omidvaraam agha mehrad bozorg ke shod ghadre in babaye mehraboono bedoone ke in hame vase tavalode bachash zogho shogh dare
  • وایییییییییییییییییییییی خدای من مبارک باشه بابا محمد و مامان مرضیه
    من هم شک شدمممممممممممممممممم
    چشمتون روشن
    اسمش هم خیلی زیباست
  • عزیزم، دردانه ی من، سلام به روی ماهت.
    این اولین پیام من برای توست. پیام مادر بزرگی که سالهاست منتظر دیدن توست. من تو را از زمانی که پسرم محمد را در آغوش کشیدم از خدا خواستم.
    تولدت را به همه کسانیکه دوستت دارند تبریک میگویم، به خصوص به پدر و مادرت. خدای مهربانم را شکر میکنم به خاطر اینکه سلامتی و به خاطر این عیدی گرانبها که به ما عطا کرد. مطمئنم وقتی که بزرگ شدی مثل پدرت یک مرد با ایمان، مهربان، دوست داشتنی و با گذشت خواهی شد.
  • تو برای من یک سپهر بی کرانی، یک آسمانی، یک آسمان آبی، یک آسمان پر از خورشیدهای نورانی، یک آسمان پر از ابرهای بارانی و پر رحمت.
    یک آسمان با شبهائی جادوئی و پر از ستاره های درخشان و امیدوارم مانند آسمان پر برکت باشی و قدمت مبارک باشد.
  • شنیده ام که نام &quot;مهراد&quot; را برایت انتخاب کرده اند ،معنی آنرا از پدرت &quot;محمد&quot; ، از پسرم ، پرسیدم. گفت که به معنی &quot;جوانمرد&quot; است. نام قشنگ و پر معنائی است. امیدوارم نامت برایت مبارک باشد و جوانمردی بزرگ تربیت شوی. مثل امام &quot;حسین&quot; و مولا &quot;علی&quot;...
  • خلاصه اینکه پسرم همیشه مثل خورشید آسمان بی منت و بی نیاز از هر چیز بر همه بتاب و گرمی و روشنائی ببخش و هیچ وقت خود خواه و زیاده طلب نباش. خیلی دوستت دارم. به امید دیدار و بوسیدن و بوئیدن تو مادر بزرگت زهرا.
  • قدم نورسیده مبارک ها باشه،
  • عمه شیما , خواهر عزیزم : خیلی دوستون دارم <img src='http://www.ninipage.com/3.9.693/smiles/smiley.gif' alt=':)' />
  • مامان پرنیان درنیان : مرسی . پرنیان و درنیان را از طرف ما ببوسید <img src='http://www.ninipage.com/3.9.693/smiles/smiley.gif' alt=':)' />
  • مادر عزیزم , در درجه اول مامان بزرگ شدنتونو تبریک میگم.
    احساس زیباتونو خیلی زیبا بیان کردید و من هم حسابی تحت تاثیر قرار دادید .
    امیدوارم که پسرم وقتی بزرگ شد این مطالبو بخونه و ببینه که شما و دیگران چقدر دوستش دارن و آینده خوبی را براش آرزومندند.
    انشالله زودتر میرسید ایران و نوتونو در آغوش میگیرید.
    از همینجا دست شما و بابا را میبوسم .
    دوستتون دارم خیلی زیاد <img src='http://www.ninipage.com/3.9.693/smiles/smiley.gif' alt=':)' />
  • مامان ریحانه , مرسی <img src='http://www.ninipage.com/3.9.693/smiles/smiley.gif' alt=':)' />
  • سلام تولد پسر گلت را بهت تبريك مي گم اميدوارم نيكنام باشد. ذات نيك، تن سالم با تفكر نيك را براي فرزند شما آرزو مي كنم. كسي چه ميداند شايد يكي از فرزندان ما يكي از مردان بزرگ تاريخ ايران زمين باشد.

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام